بدون دسته بنديخاطره

خاطرات یک معلم


امروز میزبان یکی از معلمان بازنشسته بودم از او خواستم خاطره ای را از دوران تدریس و معلمی بگوید .

این خانم که سال ها پیش بازنشسته شده گفت در سالهای اول خدمتم که قبل از انقلاب بود در بیرجند معلم کلاس اول بودم یکی از دانش آموزان مشق هایش را خیلی زیبا می نوشت  متوجه شدم کسی برایبش می نویسد . یک روز از او پرسیدم چه کسی مشق هات را می نویسه  گفت: پدرم . به او گفتم به پدرت بگو از این به بعد مشق هات را ننویسه خودت بنویس.

روز بعد وقتی بچه ها وارد کلاس شدند دانش آموز مذکور گفت خانم اجازه؟ پدرم گفت معلمت غلط کرده!

من از ایشان پرسیدم پدر این  دانش آموز چه کاره بود؟       خانم معلم گفت ارتشی

لازم به ذکر است در دوران پهلوی که این خاطره مربوط به آن زمان است نظامیان دارای قدرت زیادی بودند .

ایشان خاطره دیگری را هم بلافاصله به یاد آوردند و در زمان کمی که با ایشان بودم بیان کردند .

دانش آموزی داشتم که مادر نداشت و با پدرش زندگی می کرد. در مدرسه وسایل و غذای بچه ها را می دزدید.  یک بار به او گفتم هر چه خواستی برو از فروشگاه مدرسه بگیر پولش رو من حساب می کنم.ولی به وسایل بچه ها دست نزن . بغض کرد و اشکش سرازیر شد . گفت من خیلی روزها گرسنه ام. ضمنا او را مبصر کلاس قرار دادم  و مشکل این گونه برطرف شد .

روزی در اتوبوس واحد نشسته بود جوانی به سمت من آمد و سلام کرد گفت مرا بیاد دارید گفتم نه . ماجرای بالا را یادآورشد . گفت الان دانشجوی ترم ششم پزشکی ام.

راوی : خانم اعظم اکبرزاده

ابراهیم حقیقی

عضو هیئت علمی دانشگاه فرهنگیان مرکز بنت الهدی صدر فردوس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *